21 June, 2003

چند روز پیش یکی از همکلاسیها تحقیقی نوشته بود در رابطه با زن که بخشی از ان را که درباره نظر برخی از بزرگان نسبت به زن بود یادداشت کردم :
الکساندر دوما گفته است زن در 35 الی 40 سالگی میتواند مرد را به زانو دراورد.
ضرب المثلی ارمنی میگوید زن و قرض شبیه همند خدا هیچکس را گرفتار این دو نکند!
اسپانیایی ها ضرب المثلی دارند که میگوید دشمن بزرگ پیرمرد... زن جوان است.
شوپنهار گفته است زنان خیلی بااستعداد و تیزهوشند ولی دارای نبوغ نیستند!
الفرد دوموسه گفته است در مرحله اول به خودت و در مرحله دوم به زنت امر کن!
رانونزنو گفته زن تا زن است شیطان دوستش دارد چون مادر میشود خدا دوستش دارد.
لانت توگو گفته است تمام مکرها و کجرفتاریهای زن در مقابل عشق و رنج مادری از بین میرود.

17 June, 2003

دیشب شهرک اکباتان خانه یکی از دوستانم خوابیدم ساعت حدود دوازده و نیم بود که من با فریادهای عجیب و غریب بیدار شدم رفتم تا ببینم چه خبر شده. از یکی از بچه هایی که کنار یکی از بلوکها ایستاده بود جریان را پرسیدم گفت اقا تظاهراته اونم از نوع ضد حکومت... تازه فهمیدم چه خبره... یک نکته جالبتر اینکه هیچ کس جز چند تا بچه بسیجی کاری به کار این جماعت نداشت!کاش دانشجوها هم همین وضع را داشتند

11 June, 2003

زمتانی که ناپلئون سوم به لوئی پاستور گفت که با وجود این همه کشف وضعش اینقدر فقیرانه است وی پاسخ داد که در فرانسه هر دانشمندی که برای تحصیل منافع مادی کار میکند موجبات تنزل مرتبه خود را فراهم میسازد.


رفته بودم بازار کتابفروشان میدان انقلاب برای دیدن داییم انجا همه جور کتاب پیدا میشود و ادمهای شناخته شده ای هم گاه گاه به انجا سر میزنند. انروز اقای قمشهی برای خرید چند کتاب خطی به انجا امده بود ادم ساکتی بود و زیاد حرف نمیزد به کتابهای مغازه داییم نگاهی انداخت من از صندلی بلند شدم و او نشست دایی ام از سیاست نظر او را جویا شد سکوت کرد این کار همیشگی اوست خلاصه بعد از پنج شش دقیقه ای خداحافظی کرد و رفت. نمیدانم چرا از این مرد خوشم نمی اید احساس میکنم یک ادم خیلی عجیب و غریبی است که حد ندارد گاهی اوقات وقتی درباره اش فکر میکنم یاد حرف معلم دوران دبیرستانم می افتم که وقتی ازش میپرسیدیم نظرتان درباره قمشهی چیست با تمسخر جواب میداد همان مردی که شعرهای زیادی را حفظ کرده... یا حرف داییم که میگفت اقای قمشهی برای هر جلسه سخنرانی اش یک ملیون پول میگیرد خلاصه نمیدانم که می شود به این مرد اعتماد کرد یا خیر.نظر شما چیست

دیروز از همان وقت که افتاب نورافشانیش را اغاز کرد فهمیدم که امروز یکی از همان روزهاست.. همان روزهایی که مرا به یاد داستانهای چارلز دیکنز می اندازد بعد از صرف صبحانه با یکی از دوستان قرار بود که به سمت دربند برویم تا هوایی تازه کنیم خلاصه یک گروه هفت هشت نفری با سه تا ماشین قراضه راه افتادیم به سمت دربند از همان اول اول با شوخیهایی که دوستان میکردند معلوم بود که چه بلاهایی بر ما نازل خواهد شد...

به مقصد رسیده بودیم و سوار تله سی که شدیم برویم انطرف دربند و یکمی پیاده روی کنیم که میان راه تله سی یکی از بچه ها که فکر میکردند خیلی خوشمزه تشریف دارند با دست خودشون را اویزان کردند همه هم از پایین این خوشمزه را با دست به هم نشان میدادند که ناگهان دوستم دستش شل گشت و به زمین فرود امد من و دوستانم هم که کاری از دستمان بر نمی امد منتظر شدیم تا به مقصد تله سی برسیم و تا رسیدیم دویدیم به سمت محل سانحه و دیدیم سر و روی این اقای خوشمزه را خون گرفته سریع بغلش کردیم و او را به بیمارستان رساندیم اینم شد تفریح ما و نصف روز هم شد پانسمان این اقا بعدشم رفتیم خانه من و دوستانم کلی به این خوشمزه بد و بیراه گفتند که همه برنامه ها را با خوشمزه بازیهایش به باد داد ولی من خوشحال بودم که چیز بدتری برایمان اتفاق نیفتاد

مدتی میشد که سری به اینترنت نزده بودم هوا تاریک شده بود منم که میخواستم یادی از اینترنت بکنم وقتی اینجانب سری به بلاگ خود زدم واقعا جا خوردم که من را به گورستان برده اند و خلاصه به قول این اخوندها فاتحه مرا خواندند... فردای همان روز در دانشکده برای چند تا از دوستان جریان را تعریف کردم و با ان صدای نکره شان و ان جیغ های بلندشان زدند زیر خنده و خلاصه هکر این بلاگ هم یکی از دوستان نزدیک من درامد عجب دوستانی داریم گه مرا قبل از مرگ به بهشت زهرا میفرستند