13 May, 2003

واقعا زمانیکه به سرگذشت خودم نگاهی اجمالی میاندازم یاد داستانهای چارلز دیکنز میافتم البته از نظر مالی که نه ولی از نظر بیچارگی چرا! یادم میاد چند سال پیش همین زمانها بود که با اردویی برای سیاحت به مشهد رفتیم شب بلاهایی که شب به سرم اوردند بماند صبح بود که از صدای نکره یکی از هم اتاقی ها بیدار شدم و شلوارم را خیس خیس یافتم داشت کم کم باورم میشد که من مثل زمان بچگی خودم را شب خیس کرده ام تا رویم را به سوی بچه ها کردم صدای بلند هر هر و کر کرشان پرده گوشم را پاره کرد.

من طبق معمول همان ادم ارام بودم و تنها به قیافه های دوستان نگاه میکردم و با خود فکر میکردم که اخرین باری که به توالت لرزان این لوکومتیو لعنتی رفتم کی بود و دیشب چقدر مایعات مصرف کرده ام... هی به ذهنم فشار میاوردم تا دلیل ان را بیابم ولی پیدا نکردم... خلاصه سالها گذشت تا اینکه امروز دوستم راز این داستان را فاش کرد انها شبانه بعد از اینکه مطمئن شدند من خوابیدم اب نمک را پارچ به پارچ نثار شلوار من کرده بودند و چقدر باهوش بودند که نمک هم به ان اضافه کرده بودند واقعا امروز جا خوردم وقتی که شنیدم طراح این نقشه کسی نبوده جزخواهر یک دختری دانشجو که همیشه بلاهایی که سر من میامد از او نشات میگرفت و اینبار هم از خواهرش سر چشمه گرفته بود.

11 May, 2003

ناپلئون در یکی از صحبتهای خود میگوید: سن و عادت و شغل و تجربه... اخلاق بسیاری از مردم را اصلاح کرده است ولی من یک ضد نقیض برای حرف این مرد پیدا کرده ام و انها اخوندها هستند که نه با سن نه با تجربه اصلاح نشده اند ولی یک نکته را نباید از خاطر برد که شاید روزی این حرف هم برای اخوندها درست دربیاید.و همچنین ناپلئون گفته است ناامیدی تولین قدمی است که شخص به طرق قبر برمیدارد منم امروز از این حرف جریانات زیر برایم پیش امد .

امروز از همان صبح دم میتوانستم بلاهایی که قرار است بر این بنده بیگناه اتفاق بیفتد را حدس بزنم تا از خانه خارج شدم این بلاها بر من یکی پس از دیگری نازل شدند نخست همان اول راه یک پیکان قراضه با اتومبیل من تصادف کرد که مقصر هم کاملا واضح بود که کیست او کسی نبود جز همان راننده سبیل کلفت ولی این اقا از یکی به دو با این حقیر دست برنداشت تا اینکه چشمم به ساعتم افتاد که داشت به من با عقربه هاش میگفت دیرتان شده است... منم که تازه فهمیدم که چند دقیقه ناقابل بیشتر به کلاس امروز نمامنده است به این اقا یک شماره موبایل دادم که بعدا با من تماس بگیرد و پس از کلی ترافیک و مکافات رسیدم دانشکده ان هم وقتی که نصف زمان کلاس مانده بود و اینجانب پس از شنیدن سخنان گرانبار استاد درباره ام که موجب خنده دیگران شد خواستم سر جایم بنشینم که روی زمین ولو گردیدم و دیگر جزخنده و تمسخر چیز دیگری نشنیدم این یکی دیگه از اون بلاهای غیر طبیعی بود یعنی دوستهای دانشجو خواسته بودند شوخی کنند.


انجا بود که با خود گفتم بیا و امروز را بی خیال شو... من یک سخن از ناپلئون را به یاد اوردم( انرا اول متن نوشته ام ) و تصمیم گرفتم به این سرعت ناامید نگردم ولی ای کاش این سخن را هرگز به یاد نمی اوردم.

صبح صبحانه نخورده بودم ومن از دانشکده ( که بوفه اش بسته بود ) با پای پیاده به مغازه سوپر مارکت ان سر خیابان مراجعه کردم و یک صبحانه ای را همانجا میل کردم ولی تازه داشتم حاضر میشدم که برگردم که در میان راه ساختمانی چند طبقه بود تا اینجانب از کنار این ساختمان رد شد سطلی از اب سیاه و گلالود بر سر اینجانب فرود امد من ادم ارامی هستم و درنتیجه به ارامی سرم را بالا کردم و یک خانم را در طبقه چهارم دیدم که شلختگی از سر و روی این موجود زمینی میبارید تازه داشتند میخندیدند و فرمودند اقا ببخشید قصدی نبود من هم بی سر و صدا با این قیافه گل الود و در هم ریخته به راهم ادامه دادم.

تا اینکه به باز دانشکده رسیدم جلوی نگهبانی دانشکده نگهبان به من گیر داد وتذکر داد که شما نمی بایستی با این سر و وضع به این مکان فرهنگی داخل شوید هر چند که من را میشناخت ولی میگفت اگر من داخل شوم او مسئول است.

چاره ای نبود رفتم به دنبال اب و با کلی خواهش و تمنا از یکی از مغازه دارها اجازه گرفتم که صورتم را بشویم وقتی خود را با این چهره در اینه مشاهده نمودم ارزو کردم که در ان لحظه زنده نمیبوبدم و خود را در اینه نمیدیدم من فهمیدم که این اب از گل هم بدتر بوده است و گویا مخلوطی از ادرار و مدفوع بوده است دیگر داشتم ارامش خودم را از دست میدادم و با خود میگفتم مگر این خانم محترم دم دست توالت ندارند که ان فضولات را با سطل بر محل عابر مظلومی مثل من میریزند حالا میفهمدیم که این قهقهه های این زن برای چه بود دیگر صورتم تمیز شده بود و موهایم را هم شسته بودم و لباسهای الوده را در نایلکسی قرار داده بودم.

این بار باز به دانشکده مراجعه کردم و در کلاس هم نشستم ولی ناگهان متوجه شدم بر خلاف همیشه اطراف این حقیر به شعاع دو متری کسی نشسته است و لی هیچوقت به این صورت نبود وقتی کلاس تمام شد از یکی از دانشجوها جریان را پرسیدم و گفت بوی گند من نمیگذاشته که کنار اینجانب بنشیند و گفت تو امروز بوی توالت شوها را میدهی من هم داشتم عصبانی میشدم ولی خودم را کنترل کردم.

به خانه که میخواستم مراجعت کنم ان اقای سیبیلو که با من تصادف کرده بود زنگ زد و قرار شد که نیم ساعت دیگر او را در پاسگاه فلان جا ملاقات کنم... انجا ما رفتیم پیش کارشناس تا نظر بدهد وقتی پلیس بوی مشمئز کننده مرا حس کرد گفت لطفا از من فاصله بگیرید و حرف بزنید من هم از فاصله چند متری داشتم داد میزدم تا اینکه گوشهای ان پلیس محترم بشنود.

ولی ناگهان دیدم پلسها ریختند سر من و مرا با مشت و لگد بیرون پاسگاه انداختند من هم سرم را با به زیر انداختم و به خانه رسیدم و همینجا خدارا شکر میکنم که هم اتاقی ندارم و بدون اینکه حتی یکنفر مرا ببیند فوری استحمام کردم و حال نمیدانم چه بلای دیگری منتظر اینجانب خواهد بود خداوند به خیر کند و هنوز هم که هنوز است نمیدانم با ان اقای سیبیلو چه کنم.

به نام کسی که سرشت مرا از خاکی بیجان افرید... دوست دارم همیشه به یادد او باشم دوست دارم همیشه شکرگذار او باشم دوست دارم همیشه و هر زمان خودم باشم و نه کمتر
من یکی از ساکنان شهر دود... تهرانم شهری که کمتر لطافتی را در چهره اش میتوان دید من همشهری ساکنانی از جهنم سیاه هستم و به امید ایزد شاید بتوانم در نوشته هایم احساساتم
و هر انچه برای گفتن دارم را منعکس کنم.

من دانشجو هستم ولی خوش دارم که دنبال چیزهای دیگر هم باشم... خیلی از دوستانم از من میپرسند چرا اینقدر من به ناپلئون ارادت دارم منم فقط به انها جواب میدهم اگر میخواهید گرفتار
هیچ دیکتاتوری نشوید زندگی نامه بزرگان را بخوانید.

خلاصه اش اینکه من هم چون گل طراوت را دوست دارم و چون خورشید تابیدن را
علی

01 May, 2003

جناب بناپارت میگوید تا زندهام لحظه ای ارام نخواهم نشست و استراحت و مردن نزد من یکی است امروز صبح من میخواهم برخلاف گفته ایشان بعد از بلاهایی که دیروز به سر من امد استراحت کنم و هیچ جایی نروم هنوز هم تا یاد محتویات ان سطل می افتم حالم از سر و موهایم به هم میخورد.