11 June, 2003

دیروز از همان وقت که افتاب نورافشانیش را اغاز کرد فهمیدم که امروز یکی از همان روزهاست.. همان روزهایی که مرا به یاد داستانهای چارلز دیکنز می اندازد بعد از صرف صبحانه با یکی از دوستان قرار بود که به سمت دربند برویم تا هوایی تازه کنیم خلاصه یک گروه هفت هشت نفری با سه تا ماشین قراضه راه افتادیم به سمت دربند از همان اول اول با شوخیهایی که دوستان میکردند معلوم بود که چه بلاهایی بر ما نازل خواهد شد...

به مقصد رسیده بودیم و سوار تله سی که شدیم برویم انطرف دربند و یکمی پیاده روی کنیم که میان راه تله سی یکی از بچه ها که فکر میکردند خیلی خوشمزه تشریف دارند با دست خودشون را اویزان کردند همه هم از پایین این خوشمزه را با دست به هم نشان میدادند که ناگهان دوستم دستش شل گشت و به زمین فرود امد من و دوستانم هم که کاری از دستمان بر نمی امد منتظر شدیم تا به مقصد تله سی برسیم و تا رسیدیم دویدیم به سمت محل سانحه و دیدیم سر و روی این اقای خوشمزه را خون گرفته سریع بغلش کردیم و او را به بیمارستان رساندیم اینم شد تفریح ما و نصف روز هم شد پانسمان این اقا بعدشم رفتیم خانه من و دوستانم کلی به این خوشمزه بد و بیراه گفتند که همه برنامه ها را با خوشمزه بازیهایش به باد داد ولی من خوشحال بودم که چیز بدتری برایمان اتفاق نیفتاد