13 May, 2003

واقعا زمانیکه به سرگذشت خودم نگاهی اجمالی میاندازم یاد داستانهای چارلز دیکنز میافتم البته از نظر مالی که نه ولی از نظر بیچارگی چرا! یادم میاد چند سال پیش همین زمانها بود که با اردویی برای سیاحت به مشهد رفتیم شب بلاهایی که شب به سرم اوردند بماند صبح بود که از صدای نکره یکی از هم اتاقی ها بیدار شدم و شلوارم را خیس خیس یافتم داشت کم کم باورم میشد که من مثل زمان بچگی خودم را شب خیس کرده ام تا رویم را به سوی بچه ها کردم صدای بلند هر هر و کر کرشان پرده گوشم را پاره کرد.

من طبق معمول همان ادم ارام بودم و تنها به قیافه های دوستان نگاه میکردم و با خود فکر میکردم که اخرین باری که به توالت لرزان این لوکومتیو لعنتی رفتم کی بود و دیشب چقدر مایعات مصرف کرده ام... هی به ذهنم فشار میاوردم تا دلیل ان را بیابم ولی پیدا نکردم... خلاصه سالها گذشت تا اینکه امروز دوستم راز این داستان را فاش کرد انها شبانه بعد از اینکه مطمئن شدند من خوابیدم اب نمک را پارچ به پارچ نثار شلوار من کرده بودند و چقدر باهوش بودند که نمک هم به ان اضافه کرده بودند واقعا امروز جا خوردم وقتی که شنیدم طراح این نقشه کسی نبوده جزخواهر یک دختری دانشجو که همیشه بلاهایی که سر من میامد از او نشات میگرفت و اینبار هم از خواهرش سر چشمه گرفته بود.